صفحه اصلی > ایران گردی : سفرنامه تهران: می خواهم زنده بمانم

سفرنامه تهران: می خواهم زنده بمانم

رادیو دور دنیا (تهران) - بینامتنی

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا-1401) ارسال شده و در برترین‌فامنتشر شده است.

روسریمو تا چشمام بالا کشیدم. انگشتان پاهایم گزگز می کردند. ناامیدانه سعی کردم آتش را زنده نگه دارم! چند ساعت پیش که دیدم با هر نفس بخار از دهنم بیرون میاد و چند لایه لباس پوشیده بودم، همسفرم خندید و گفت کم کم اضافه کن تازه شروعه!

این اولین تجربه من در کمپینگ بود. آن موقع حتی کیسه خواب هم نداشتم. هر سفری که رفتم یا در ویلا بود یا هتل یا اقامتگاه یا هر جای دیگری که مطمئن بودی بدنت را از سرما گم نمی کنی!

شب قبل یکی از دوستانم به من گفت دوست داری باران شهابی ببینی؟ و قبل از اینکه به ماجراها و احتمالات مختلفم فکر کنم، البته بدون حرف گفتم!

فردا صبح زود با سه نفر دیگر در راه بیابان بی آب و علف شاد و خندان بودم. غروب که شد از سرما پریدم داخل چادر.

وقتی همه چیز تاریک شد به خودم گفتم وقت رفتن است. سرم را از چادر بیرون آوردم و جذاب ترین منظره را جلوی چشمانم دیدم.

آلودگی نوری وجود نداشت. مشتی تاج گل بر آسمان سیاه و مخملی پاشیدند. دیدن همه آن ستاره ها، صورت های فلکی و کهکشان راه شیری بیشتر شبیه یک رویا بود تا واقعیت.

این رویا با اولین عبور شهاب سنگ واضح تر شد، من را متحول کرد، دستم را گرفت و بیرون از چادر بودم و تبدیل به مات شب پر ستاره ون گوگ شدم.

خیلی زود با کم شدن شعله و منفی شدن هوا چند درجه ای خواب و خیال کاملا از سرم فرار کرد. آنقدر سرد بود که دیگر نمی توانستم گردنم را بلند کنم تا آسمان را ببینم.

دو تا از بچه ها شب پریدند توی چادر و بی خیال با مهاب مهاب خوابیدند! و من که قرار گذاشته بودم تا صبح بیدار بمانم تا شهاب ها را ببینم، حالا از ترس جان بیدار ماندم.

برای زنده ماندن شروع کردیم به صحبت کردن! از رویاها و خیالاتمان حرف زدیم، بزرگترین آرزویم یک بشقاب خورش کرفس و تخت گرم و نرمم بود.

دیگر هیزم نداشتیم. در تاریکی مطلق دور دریاچه را با چراغ‌هایی که در حال مرگ بودند راه می‌رفتیم، به امید یافتن چند تکه چوب، اما تا چشم کار می‌کرد صدای خش‌خشی به گوش می‌رسید که با اولین جرقه آتش تبدیل به خاکستر شد.

به ساعت نگاه کردم حول و حوش 6 بود اما خورشید ایستاده بود و تکان نمی خورد. چاره ای جز حمله به چادر نبود.

در آن لحظه می توانستم آن دو نفر را بکشم تا چادر و کیسه خواب را تصاحب کنم! هر چقدر خودمان را در چادر دو نفره گذاشتیم، بلافاصله بیهوش شدم.

وقتی گرمای آفتاب را روی صورتم احساس کردم از چادر خارج شدم. هوا هنوز سرد بود، لایه نازکی از یخ روی دریاچه بود، اما خورشید می تابد. واقعا می درخشید و من زنده بودم. در دلم جیغ بلندی کشیدم که لعنتی هنوز زنده ام!

گردآوری شده از علی بابا

طراحان خلاقی و فرهنگ پیشرو در زبان فارسی ایجاد کرد. در این صورت می توان امید داشت که تمام و دشواری موجود در ارائه راهکارها و شرایط سخت تایپ به پایان رسد.
پست های مرتبط

روستای وردیج، تهران; جاذبه ای بکر و افسانه ای

در دل کوه های سر به فلک کشیده البرز و نزدیک پایتخت،…

۱۴۰۳-۰۶-۲۲

سفرنامه اصفهان: خشم طبیعت مجله علی بابا

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه…

۱۴۰۳-۰۵-۱۵

راهنمای سفر اصفهان: کلیسایی که نقاشی هایش با مردم حرف می زد

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه…

۱۴۰۳-۰۵-۱۳

دیدگاهتان را بنویسید